
ساعت حدود نُه و نیم شب , روز یک شنبه 25 مرداد ...
_ مادر حساب بانکی خود را چک می کرد ..
: موجودی حساب شما پانزده میلیون و سیصد و بیست هزار ریال ...!!
_ مگر حقوق را آخر ماه نمی ریزند ..؟؟
یارانه ها که فرداشب موعدش بود ... پس ..؟؟!
مادر بهت زده دوباره و سه بار حساب خود را چک می کند ...
ولی هربار همان صدای آشنای زن ..
موجودی حساب شما پانزده میلیون و ... !!
_ یک میلیون و پانصد هزار تومان از کجا آمده ...؟؟
مادر یادش می آید چند روز پیش دوست و همکارش شماره حسابش را گرفته بود ...
برای چه نمی دانست ..مادر فقط داده بود ..
تلفن را برداشت ...
_ الو ...سلام خانومِ ...
سرم را چرخاندم سمت صدای مادر ..
کنجکاو بودم !
صدا واضح نبود ... فقط خنده مادر و گاهی سکوت َش
چند دقیقه بعد...
مادر با لبخند ریزی کنار لب هایش از اتاق خارج میشود ..
_ پول ها رو "خانوم ِ ... " ریخته ...
هدیه روز دختر برایتان ... که بروید سفر قم ...
قم ...
چه نام آشنای ...
تمام خاطرات هشت سال پیش جلوی چشمانم آمده بود ...
روزی که رفتیم قم ...آن شب در صحن جمکران ...
گرمای ظهر قم و سردی شب جمکران ...!!
_ یعنی میرویم قم ..؟
_ برویم ... ؟؟!
_ ...خب بریم ... !
_ به امید خدا میرویم ... :)
آن شب اشک بود و اشک بود و اشک که میهمان اتاقک چشم هایم شده بود ...
بانو عیدی داده بودند روز تولدشان ..
و من از شادی در پوست خود نمی گنجیدم ^__^
لعنت به کلاس های آموزشی دبیرستان که 18 روز فاصله می اندازند
تا روز وصال ...!
^ خدا کند دوباره هوایی نشده باشم ... ^
+ قصه ای دارد " دوباره " گفتنم ...(مربوط میشه به چند روزپیش! )
و حالا من مانده ام و تک تک ثانیه هایی که انتظار گذشتنشان را می کشم
♥ تا روز موعود ..!
داغ دل نوشت :
فتاده شور زیارت، عجیب در سر من
که از قدیم نمکگیر آبِ قم هستم ...
:( التماس دعا ...