
دوسال پیش ...
وقتی برای اولین بار دیدمش
فکرشم نمی کردم یک روز تو رخت سفید عروسی ببینمش . !
دیشب ..
یک پارچه خانوم شده بود .. مثل ماه ... !
دختر زرنگی بود ..
مهربون ... و زیبا ...
چند روز مونده به پایان سال دوم دبیرستان ...
گفت همتون جمع شید ..کارتون دارم ...
چهرش مشوش بود ..
ترسیدم ..
گفتم چی شده ... ؟
گفت ...من عـروس شـدم ...! :)
- چی ؟
- شوخی میکنی ؟
- کی ؟
-به سلامتی ... !
- حالا چند سالشه ؟
- طلبه است ؟
- سیده ؟
- بی معرفت ... چرا زودتر نگفتی ؟
.... ولی من ... باور نمیکردم ..چند دقیقه اول تو افق محو بودم ..
با صدای خنده بچه ها به خودم اومدم ..
- که اینطور ...پس طلبه است ... !
مریم ازهمون اول دنبال طلبه بود ...دوبرادرش طلبه بودن ..حالا شوهرش هم ...
اون روز گذشت...
به محض رسیدن به خونه بغضم ترکید...دوست صمیمیم رفتنی شده بود ...
دیگه نبود ...
کاش زودتر می فهمیدم ...تا شاید با شرایط کنار میومدم ..
دوسه تا امتحان مونده بود ..وای خدایا ..دیگه ازین بهتر نمی شد!
فکرم اینقدر درگیر بود که حوصله خوندن و پاس کردن این امتجانات رو نداشتم ..
حال و روزم خوب نبود ...
فققط کاش زودتر می گذشت ... :((
بچه ها میزدن رو میز و شعر می خوندن ..
به خودم اومدم ...
پشت میز ..تو تالار ..
مریم از رو جایگاه مخصوص عروس و داماد نگامون میکرد و می خندید ...
بهش خندیدم..
آروم گفتم :
خوشبخت شی دوست گلم ... ^__^
این بود داستان یک ازدواج ...
یا به عبارتی :
سند ترشیدگی من و رفقام :|
+ ولی بالاخره با اسب سپید می رسد از راه ... ; )

+ اللهم ارزقنا زوج الصالـح :))