
چهارشنبه ساعت 12:30....
در زدند ... ناظم مان بود ...
-میشه خانوم x چند دقیقه تشریف بیارن ؟
از جا بلند شدم ...ترسی تمام وجودم را فرا گرفته بود ...
- مادرت زنگ زدن ...گفتن بهشون زنگ بزنی ...
چی؟مادرم؟چرا؟برای چی زنگ بزنم؟چی شده؟....
پله ها را یکی دوتا کردم و رسیدم دفتر...
تلفن را برداشتم و کلید هارا فشار دادم ...
صدای لرزان مادر از پشت تلفن ضربان قلبم را شدید تر می کرد ...
الو ..مامان؟
- سلام دخترم...راستش....مادر بزرگ را میخواهند ببرند اتاق عمل ..گفتم قبل رفتن صدایت را بشنود و صدایش را بشنوی...
صدای ضعیف مادر بزرگ تبش قلبم را شدید تر کرد...
مادربزرگ با همان صدای ضعیفی که مهربانی درآن جاری بود صحبت میکرد ...شاید صحبتمان چند ثانیه بیشتر نبود ...
فقط یادم میاد که اخرین حرفش به من این بود برایم دعا کن x جان ...
یادم آمد هر وقت التماس دعا میداد یادم میرفت دعایش کنم ... (متاسفانه ...)
و بعد ....تلفن قطع شد ...
با اضطراب و لبخند های مصنوعی چند ساعت باقی مانده از مدرسه را طی کردم و وقتی با عجله رسیدم خانه ..
مادربزرگ هنوز بیمارستان بود ... و در اتاق عمل .... 500 صلوات برای سلامتی و فرج مولا نذر کرده بودم ..
که مادربزرگ برگردد...این نذر همیشه جواب میداد ... اما خواست خدا چیز دیگری بود ..
ساعت 8 یا 8 و نیم بود ...
اف اف به صدا درامد و با آن صدا قلبم هُـرّی ریخت!
دکمه را فشار دادم و در را باز کردم ..
صدای گریه مادر میآمد ...
در تمام عمرم هیچ گاه مادرم را اینگونه ندیده بودم ...
معصومانه اشک میریخت و مادربزرگ را صدا میکرد ...
مادربزرگ رفته بود ..............
فردای آن روز رفتیم شهرستان...
همهانجایی که مادربزرگ وصیت کرده بود دفنش کنیم ..درست پایین پای دامادش ..یعنی پدرم ....
بدن مادربزرگ یخ بود ...یاد روزهایی افتادم که میگفت دخترم بخاری را بلند کن پاهایم یخ زدند ... :(
دلم سوخت وقتی پیشانیش را بوسیدم و چشمانم به چشمانش افتاد ...
چشمانی که دیگر هرگز باز نمی شد
الی یوم القیامه ....
در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن ...
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود ......
نریزید ...خاک ها را نریزید روی مادربزرگم....
من دلم این زیر جامانده ....درست کنار جسم بی جان مادربزرگ ...
مادر رو کرد به مزار پدر ...
پدری که 14 سال پیش کودکان یتیمش را رها کرده بود و رفته بود پیش خدا ....
- علی آقا ... مواظب مادرم باش ...برای یتیمانت خیلی زحمت کشید ...
چه جمله ی سوزناکی گفتی مادر ..دلم را بدجوری سوزاند ... :(((
خدانگهدار مادر بزرگ یتیم پرورم ....
و امروز ...چهار مین روز بی او بودن است ...
دلم برایش تنگ شده و می شود ..
اگر قبلا از مرگ می ترسیدم ...
حالا بعد رفتن مادربزرگ هر گاه می شنوم "کل نفس ذائقه الموت ..." دلم آرام می گیرد ..
من هم روزی میرم پیش پدر و مادربزرگ ..... ان شاء الله ...
+ قصدم از گذاشتن این پست نه ناراحت کردن شما بود و نه دلسوزی !
فقط فاتحه ای بخوانید برای شادی روح اش ....
اللهم اغفر للمومنین و المومنات ...
