گفتند بنشینید ...
نشستیم...
چند لحظه فقط سکوتــ بود که به گوشـ می رسید..!
قرآن پخش کردند ...
قرآن بخوانیم ؟
چرا ؟
برای کی؟
سوالات در ذهنمان می رفت و می آمد...
بهت زده به هم نگاه می کردیم ...
.......
_ متاسفانه خبر رسیده که پدر و مادر یکی از دوستان تان در سانحه تصادف جانشان را از دست داده اند ...
_______________________________
برای یک لحظه ماندم ...
پدر و مادر زهرا ...دوست هم کلاسی ام ..دختری درسخوان و مهربان
که چندی پیش شیرینی تولد خواهر زاده اش را برایمان آورده بود و یادم می آید آن روز چقدر به حالش غبطه خوردم ...
که کاش من هم خواهر زاده داشتم ...
ولی حالا ...
وسط امتحانات ترم ...
دوست صمیمی اش میگفت وقتی خبر را می شنود خیلی آرام میرود در اتاقش و "دور از چشم دیگران" گریه می کند ...
حتی روز بعد می آبد و امتحان میدهد ...
می گفتند تودار است و نمی خواست کسی بفهمد ...
قـرآن را باز کردم ...
در فکر خود غوطه ور شدم و انگار فقط چشمانم از آیات بگذرند ..
حواسم جای دیگر بود ...
_ حالا تنها و بی کس است ...چه امیدی به زندگی دارد...؟
ناگهان چشمانم از حرکت ایستادند ...
میان آیات قرآن مکث کرده بودم به آیه ای که در کل زندگی ام پرسشی بی حواب برایم بود ...
پرسشی که تا کنون نتوانستم از صمیم قلب به آن آری بگویم ...
" الیس الله بکـافــ عبـده ...؟ "
خشک شدم ...
چه زود جوابم را دادی!...
چرا تو کافی هستی ...
ایمانـِ من کافی نیست ...
چند ساعت است در اندیشه هایم غرق شده امـ ...
اگر برای من نیز این اتفاق می افتاد؟؟...
روفوزه می شدم یا ....؟ :(
++++++++++++++++++++++++++++
+ دعا کنید خداوند به دوستمــ صبری جزیل دهد ...
گرچه میدانم داده است ...
والعاقبه للمتقین ...
